تو رو از آبنبات ساختن

اعتراف

قشنگ مامان می خوام بهت یه اعتراف بکنم میدونی ! من صیمیانه دوستت دارم و از دیدنت و از بودن باهات و از بازی کردن باهات و جرکاتت لذت می برم تو همه چیزمی ... اما گاهی می خوام ازت بگم .. منفی حرف می زنم .. با اینکه تو پر از جیزای مثبتی ... مثلا می گم جیغ می زنی ... به جای اینکه بگم دندونای عسل قشنگم داره درمیاد و به زودی می تونه غذا بخوره ... کاش بتونم خودمو عوض کنم .. دیدم رو به دنیا عوض کنم .. و لحن ام رو عوض کنم ...
20 بهمن 1389

چند روز رفتیم مهمونی

آره قشنگم موهات این روزا بلند شده ... عرق می کنی و به هم ریخته می شه ... بازی می کنی که دیگه نگو ... این چن روز رفتیم خونه بتول جون... دندونات درد می کنه و هر روز بیشتر جیغ می کشی ... نمی دونم از درده ... یا می خوای حرف بزنی ولی بهت خوش گذشت ... یه بار تو سینی .. یه بار هم تو قابلمه خوابت برد ... عاشق دالی موشه هستی ... از دیدن خمیردندون خیلی خوشحال می شی ...  
20 بهمن 1389

غرغر

امروز عصر خواب بودی با تلفن صحبت کردم از خواب بیدارشدی و به مدت ۶ ساعت ، ۳۰ ثانیه یه بار جیغ کشیدی   خدایییش دیونم کردی ...
12 بهمن 1389

جامانده از مسابقه

قشنگم یه مسابقه گذاشتن تو وبلاگ که : کی دلبندتون رو از این نوشته ها مطلع می کنید   من خیلی وقته بهش فکر می کنم قبل از اینکه مدیر این وبلاگ به ذهنش برسه اینجا رو بسازه آخه من خیلی وقته که دارم برات می نویسم شاید از قبل از بارداری ام ولی هیچ وقت نمی تونم بگم کی تو رو از این نوشته ها مطلع می کنم چون از آینده خبر ندارم شاید روزی که فکر کنم دیگه وقتشه روزی که تو نوجوون شدی روزی که نسبت به حس من در مورد دوست داشتن خودت یا شدتش شک کنی روزی که در مورد نوع درست بودن تربیت ات شک کنی روزی که یادت بره من چقدر دوستت دارم یا روزی که یادت بره چقدر بهت نیاز دارم   نمی دونم ولی امیدوارم این نوشته ها کمک ...
11 بهمن 1389

تولد

از الان دارم به تولدت فکر می کنم می خوام منفجر کنم با این جشن تولد همه رو یعنی اینگه هر کی اومد تو بگه وااااااااااااااااااااااااااااااو ...
10 بهمن 1389

روز خوب

واااااااااای که امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... همش بازی کردیم ... باهات بازی که می کنم ...به خودمم خوش می گذره تو دروازه می زدی ... من از پشت دالی می کردم تو نارنگی و پرتغال رو آب لمبو می کردی ... تفاله اش رو می ذاشتی دهن من تو از عروسکت می ترسیدی ... من دعواش می کردم من کشو رو می ریختم بیرون که جمع کنم ... تو فکر می کردی آشه ... باید هم بخوره ... من عاشقتم .. تو دلبری می کنی ...
10 بهمن 1389

کشورت

دلبندم تو در کشوری به دنیا اومدی که برندهای معروف دنیا ، اجازه ندارن توش نمایندگی داشته باشن ... آدم دلش می گیره بچه تر که بودم ( آخه هنوزم هستم ) تعصبی ، غیرتی ، چیزی تووجودم نسبت به کشورم پیدا می شد ... اما حالا ... عزیزکم ... می خوام بدونی من و بابایی به رفتن فکر می کنیم ... ولی هیچ پشتوانه ای نداریم ... نمی خوام با رفتنمون اوضاع بدتر بشه ... اینجا حداقل یه شغل داریم زبان هم بلدیم فامیل هم داریم و خودمونو یه جورایی حق به جانب می دونیم ولی می دونم که تو غربت همه می زنن تو سرت چون مال اونجا نیستی چون از اونا نیستی چون غریبه ای ... حتی من پایتخت نشین ... اگه برم یه شهر دیگه زندگی کنم برام غربته .. اض...
9 بهمن 1389

سخنرانی

وقتی می رم بقیه وب ها و می بینم شبیه یه متن سخنرانیه ... خوشم نمیاد کاش من اینطوری نباشم    
8 بهمن 1389

سلام عشقم

سلام خوشگل نازم الان ساعت ۴۴/۲ صبحه ... یه متری ام خوابیدی ... کله ات عرق کرده ... بابا هم تو پذیرایی خوابه ... من عاشقتم ... تو خوشگلی و جذاب ... مهربون و دوست داشتنی ... چند روزیه که دارم سعی می کنم جای خوابتو جدا کنم ... برای همین خودم شبا نمی تونم راحت بخوابم ... همه می گن عادت می کنی ... اما کاش می شد که حالا حالا ها کنار هم بخوابیم ... اگه بدونی چه لذیته ... باید مامان بشی تا بفهمی ... اما به خاطر خودت مجبورم که این کار رو بکنم ... تو باید مستقل باشی ... تو باید مستقل باشی ... امشب کتاب " بابای پولدار ... بابای بی پول " رو به پدرت معرفی کردم تا بخونه ... گفتم تو اصلح تر هستی که پول دار شدن رو یادش بدی ... اونم قبول کرد ... خیلی د...
8 بهمن 1389